سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میلاد بارش

من آمده ام تا از امید و آزادی برایتان بگویم ....از انسان و عشق

امروز می خواهم از ابراهیم
با شما سخن بگویم
آن عاشق بیکران
که اسماعیل را چنان می خواست
که یعقوب یوسفش را
خنکای انفاس اسماعیل
برکه های باران بود
که غبار پیری و خستگی را
از جانش می شست
چشمه های آب گرمی بود 
که استخوان تنش را گرم می کرد
و درد و بلا را از جسم و جانش می برد
خنده های اسماعیل 
باغستان دلش بود
تلالوچشمانش
تاکستان جانش

اما رستاخیز بزرگ فرا رسید 
و ابراهیم
خود را در کوران سوزان عشق دید
من دیده ام. 
درخت زیتونی را
که از پس شکستن شاخه اش 
خشکید و مرد 
دیده ام پرستویی را
که بال و پرش را به آتش می کوفت 
تا جوجه اش را از هاویه آتش بیرون کشد
و خود گرفتار شعله شد
آیا از پرستویی یا درخت زیتونی
عشق ابراهیم به فرزندش. کوچکتر است

آه ابراهیم تو خود سخن بگو
چگونه اسماعیلت را
بر شانه های مهربانت
به قربانگاه برد ی
که هنوز جای پای سوزانت
بر شنزار مانده است
راستی پاسخ هاجر را چه می دادی
و قلبت چگونه پس از اسماعیل می تپید

_ من اسماعیل را در جانم پنهان کرده بودم
در قطره قطره خونم
میان پر و بال روحم
اما او مرغ دریایی عشق بود
نه مرغ خانگی من
که مرغ دریا به دریا خود باز می گردد

من فانوس بر گرفتم
تا آن که جوانش را. 
دریا به کام مرگ می کشاند
عاشق باشد
و بگوید با خویش 
که من
فرزندم را به نزد معشوقم می فرستم
همانجا که آرامش و سکینه عشق است
و آرامشش 
برایم دلرباتر است 
از آن که چند روزی مرغی 
در قفس بماند
و شاهد رنج ایامش باشم
او را به عشق بسپارد
پس یقین بداند
که از پس این ایام گذرا 
هماره با فرزندش خواهد بود
و بدانید
هر جا که فرزندی بیگناه قربانی می شود
من در آنجا در آن مسلخ حاضرم 
تا اسماعیلم را در آغوش کشم 
ابراهیم هماره در آتش است
در آتش عشق اسماعیل

م.بارش


نوشته شده در شنبه 94/7/11ساعت 11:15 صبح توسط میلاد بارش نظرات () |

Design By : Night Melody