میلاد بارش
من آمده ام تا از امید و آزادی برایتان بگویم ....از انسان و عشق
کودکی هایم یکبار از پدر بزرگم پرسیدم
خدا کجاست
و او به سمت مغرب اشاره کرد و گفت
ترا به نزد او خواهم برد
بزرگتر که شدم مرا به شهر خدایش
نجف اشرف برد
و در دامان خدایش
برای همیشه چشمانش را فرو بست
و آرام گرفت
از آن روز ازلی سالها گذشته است
پدر بزرگ بارها از خدایش برای من گفته بود
خدایی که مهربان و
بخشنده بود
پدر بزرگم می گفت
وقتی جماعتی می خواستند
زنی را سنگسار کنند
خدای او بود که پا پیش گذاشت و گفت
هر کس گناهی نکرده است
اولین سنگ را پرتاب کند
همه چشم ها به زمین دوخته شد
و همه دستها چون چوبی خشک گردید
و سر فکنده به علی پشت کردند و رفتند
پدر بزرگم می گفت
در نهروان
یارانش آب را بر سپاه دشمن بستند
اما او چنان بی تاب شد
که با دست خویش آب را بر دشمن گشود
اگر چه می دانست
در کربلا همین دشمن
آب را از فرزندش دریغ خواهد کرد
پدر بزرگم می گفت
به مخالفانش چنان آزادی می داد
که. در مسجد دست بر قبضه شمشیر
از او با اهانت انتقاد می کردند
و او تا سر حد جان نصیحتشان می کرد
و تا شمشیر از نیام بر نمی کشیدند
دست به ذوالفقار نمی برد و
بر اسب جنگی اش عقاب نمی نشست
شبی به خانه یتیمان در آمد
از آرد گندمی که آورده بود
برای آن کودکان گرسنه نان می پخت
و بیوه زن دلشکسته بی مهابا نفرین علی می کرد
و او اشک در دیدگان به تنور آتش خیره بود
و هیچ نمی گفت
از بیت المال
دیناری به برادر نابینای خود
بیشتر نداد
در حالی که می دانست او مستحق است
اما خرانه آتش را پیش آورد
و عقیل را. از خوردن مال حرام باز داشت
او با قاتل خویش نیز چنان مهربان بود
که تا از کاسه شیر یتیمان سیراب نشد
و از جای امنش اطمینان نیافت
آرام نگرفت
تا سحرگهان که شهید راه آزادی انسان شد
هنوز جلال و جبروت خدای پدر بزرگم را
در وجودم حس می کنم
کوه بلندی
که از فراز آن می توان دریای ابدیت را
به تماشا نشست
جنگلی که تا بیکرانه ها سبز
و از بهشت فریباتر است
انسانی
که مانند خدا بر زمین زندگی کرد
روحی آنچنان تابناک وبزرگ
که انسان وفرشتگان را
چون سیمرغ هزار بال به زیر بال خویش گرفت
می خواستم برای علی شعری بگویم
نمی دانم چرا بغض گلویم را گرفت
حتی شعر هم به احترامش سکوت کرده است
انسانی که تنها ترین و خاموشترین مرد زمین بود
و گرمای سکوتش
هنوز در تن تبناک زمین مانده است
م. بارش
Design By : Night Melody |