سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میلاد بارش

من آمده ام تا از امید و آزادی برایتان بگویم ....از انسان و عشق

پدر فرزند خود را غرق خون دید
بر اسبش ماه خود را سر نگون دید

در آن صحرای توفان شقایق
خدایا آسمان را واژگون دید

م.بارش


نوشته شده در چهارشنبه 94/7/29ساعت 12:33 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

علی اکبر تو ای پیغمبر من 
گل سرخم تو هستی دلبر من

چه خونین خواب رفتی ای عزیزم
در آغوش پدر مه پیکر من

م.بارش


نوشته شده در چهارشنبه 94/7/29ساعت 12:27 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

منظومه عاشقانه عاشورا

پس از رسیدن اخبار کوفه بسیاری از افرادی که در میان راه به کاروان امام پیوسته بودند او را رها کردند.و تنها همان اصحاب و یارانی که از مدینه آمده بودند ماندند با اینهمه امام دست از دعوت و ارشاد خود بر نمی داشت

یکی از افرادی که در راه امام قرار گرفت زهیر بود که مردی دلیر و صاحب نام بود و امام او را می شناخت.زهیر تلاش می کرد با امام رویا رو نشود تا مجبور به همراهی نشود اما امام جاذبه ای عاشقانه ای داشت که سر انجام او را همراه و شیدای خود کرد

حضرت عشق است آمد در ظهور
باید آیی در حضورش در حضور

ازکه پنهان می شوی آخر زهیر
این شراب عشق و آن جانت خمیر

تو خمیرت گندم باغ بهشت
در تنور نان بیا نه درکنشت

ای زهیر از خویشتن پنهان مشو
باز گرد و از سر پیمان مشو

نان شوی نان مقدس بر زمین
بر سر آن سفره جان و یقین

نان جان زا ن مایده روی زمین
در تنور و آتشی سوی یقین

گندمی تو آسیابت می برند
آسیاب خوب نابت می برند

زیر چرخ آسیا پنهان مشو
در میان جان خود حیران مشو

در میان شمس پنهان می روی
شب شود در ماه حیران می روی

او ترا عاشق تر از عاشق شود
عاشقان خویش را او می کشد

من ترا می بینمت عاشق شوی
گفته است می چینمت عاشق شوی

عاشقی در چهره تو جلوه گشت
در میان سینه ات آلاله. گشت

آفرین بر تو که در دیدار او
لاله گشتی تا ابد غمخوار او

زندگی دادی که آزادی خری
مثل مرغی از دل خاکت پری

تو پریدی تا به دریاهای دور
تا رسیدی تا افق تا نور نور

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

چند هزار سوار از طرف عبیدالله مامور بودند تا دورا دور حرکت کاروان امام را زیر نظر بگیرند حر فرمانده گروه هزار نفره ای که به کاروان امام رسید تا تنگاتنگ کاروان امام حرکت کند

حر و سواران همه تشنه بودند امام به یارانش دستور دادند آنان را سیراب کنند

ناگهان حر آمد و راهش گرفت
همچو ابری آن رخ ماهش گرفت

همچو سایه کاروانش همره است
با نشان بی نشانش همره است

با سوارانش سر راه آمد است
رهزنی کاندر ره ماه آمداست

لشگرش سیراب شد سیراب یار
گوییا که دیده است او خواب یار

تشنه ای با دست خود آبت دهد
صبر بر جان بی تابت دهد

آب نوشان گفته ای از جان خویش
یا حسینم السلام ای جان کیش

کاش ای حر پشیمان می شدی
زودتر بر عهد و پیمان می شدی

با سوارانت رسیدی بر حسین
راه دیگر برگزیدی بر حسین

راه او را تا گرفتی ابتدا
آن شب از غم ها نخفتی در بلا

حیرت آلودی که چون سرگشته گان
رفته ای تا وادی لب تشنه گان

حیرت آلودی که با آن دل کشته گان
رفته ای تا گل شوی گل گشته گان

حیرتت از چیست که مست آلوده ای
از چه می ترسی که دست آلوده ای

دست اگر آلوده ی خون خداست 
در میان دوزخ نامنتهاست

از همین ترسی سراغت آمده
نور عشقی در چراغت آمده

گفته بودی که حسین اینجا نمان
سرزمین داغ پر هجران نمان

جان بی تاب تو در غم رفته بود
در میان هجر و ماتم رفته بود

حر بارها از امام حسین می خواست که دست بدارد و با کوفیان در نیفتد و به ظاهر بیعت کند
اما امام نمی پذیرفت

گفتگویی بین آنان در گرفت
گفتگویی عاشقانه ای شگفت

با عتاب آن یارمن گفتش به او
مادرت را در عزا منشان. عدو

من از اینجا باز میگردم حرم
در مدینه. پیش عشق احمرم

لیکن از من بیعتی دیگر مخواه
ترس دارم تا شود رویت سیاه

حر بگفتش مادر تو اطهر است
مادرت زهرا که یاس پر پر است

تا چنین حر در سخن آمد گریست
پیش مولا. آن شه سرمد گریست

گفت ای حر پشیمان می شوی
تو لبالب پر ز پیمان می شوی

همچو بنیامین یوسف می شوی
پیش من می آیی ای جان خوشی

حر تو از مایی کجاها می روی
عاقبت در پیش ما سر می دهی

حر تو آزادی تو آزادی وشی
مرد آزاده همیشه دلکشی

جاسوسان به عبیدالله خبر بردند که حر با حسین بن علی اهل مداراست و اسرار دارد

حر مگر مهتاب رویش دیده ای
نور زهرا نور کویش دیده ای

در میان لشکرت جاسوس بود
دشمنی بد کینه و سالوس بود

از تو اخباری به کوفه برده اند
نامه هایی غرق خون آورده اند

که چرا با او مدارا می کنی
می روی با ماه و نجوا می کنی

پرچم صلحت چرا بالا تر است
نور عشق تو بر او زیبا تر است

تو غیوری غیرتت را سوزانده اند
جان تو با جان جانش داده اند

سر به زیر افکنده ای پیش حسین
گوییا رفتی تو در کیش حسین

این دو راهی در ره هر آدم است
خیر و شر در هر زمان بیش و کم است

خیر و شر چون جزر و چون مد می برد
موج جان آدمی را تا لحد

قبض و بسط آدمی خیر و شر است
عشق تو راه نجات دلبر است

تو گذارت بر حسین افتاده است
ساقی دریا دلی با باده است

تا به دریا افکنی دل می روی
ورنه تا سر تو در آن گل می روی

راه دریا را بگیری مرده ای
گول شیطان لعین را خورده ای

در دل توفان به کوهستان برو
فصل تابستان به تاکستان برو

هر که لب تشنه می آید تا فرات
می دهد او را حسین آخر نجات

سوارى از دور پدیدارشد ، مکتوبى را به دست حر داد که از عبیدالله بن زیاد بود به این مضمون: چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و کار را بر او تنگ گیر، و او را فرود میاور مگر در بیابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، و السلام.

حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت کرد،

زهیر گفت: بخدا سوگند چنان مى بینم که پس از این کار سختتر گردد، اى پسر رسول خدا! قتال با این گروه در این ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این مىآیند، بجان خودم قسم که بعد از ایشان کسانى آیند که ما طاقت مبارزه، با آنها را نداریم. 
امام علیهالسلام فرمود: من ابتدا به جنگ با این جماعت نمى کنم .

من علی وارم علی وارم زهیر
رو به شمشیرم نمی آرم زهیر

ما کلام حقمان برنده است
تیغ مال مردم درنده است

ما برای دعوت حق آمدیم
نه برای شمش و مفرق آمدیم

نامه ها دادند ما هم آمدیم
میهمانان یار سرمدیم

دعوت از حق می کنم تا زنده ام
من نصیحت می کنم با خنده ام

من نمی گویم بجز صلح و سلام
تا مگر شمشیر آرند از نیام

میزبانان اگر مهمان کشند
کار خود را تا به آتش می کشند

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

م.بارش


نوشته شده در چهارشنبه 94/7/29ساعت 12:24 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

چرا این اسب خونین بی سواره
مگه در پشت کوه ها کارزاره

بگو پیراهن دلخون که آورد
که این خونین کفن گلزار یاره

م.بارش


نوشته شده در سه شنبه 94/7/28ساعت 12:30 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

منظومه عاشقانه عاشورا

حضرت قاسم دلش پروانه بود
روح و جانش یکسره جانانه بود

بوی محبوبه دل و جانش گرفت
مهربانی روح و ایمانش گرفت

مهربان همچون پدر بود آن عزیز
مهربان و چون گلی خندان عزیز

چون امام ما حسن خوش چهره بود
در دل باغ ستاره زهره. بود

قسمت قاسم حسین بن علی ست
آینه در آینه جانش ولی ست

غیرت قاسم درخشید از دلش
پای می کوبد همه آب و گلش

پای می کوبد رود در دشت خون
پای می کوبد رود باغ جنون

از حسین او اذن رفتن خواسته
شعله در جانش گرفتن خاسته

مرغ جانش از قفس پر می کشید
پر بسوی باغ اختر می کشید

با پر و بال دلش پرواز کرد
عاشقی را از ازل آواز کرد

در نبرد آن سپاه رو سیاه
آن کبوتر پر کشیده رو به ماه

آفتاب جان جان آن نگار
روشن از نور دل پروردگار

مرد کوچک در میان آن نبرد
در میان تیغ و حنجرهای سرد

ناگهان آن بال پروازش شکست
جغد شومی شهپر نازش شکست

پر چم جان و دلش آتش گرفت
خاک و خاکستر بر آن مه وش گرفت

رفته ا ست قاسم دلش دریا کند
سینه اش را سینه سینا کند

آمد و آن ماه و گریبان چاک کرد
بر سر قاسم سر خود خاک کرد

یاد گار آن برادر می رود
این امانت تا بدست او رسد

ما به آن آیینه هجرت کرده ایم
ما به نور جانش عادت کرده ایم

م.بارش


نوشته شده در سه شنبه 94/7/28ساعت 12:28 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

   1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Night Melody