میلاد بارش

من آمده ام تا از امید و آزادی برایتان بگویم ....از انسان و عشق

آمده ام که جان دهم جان دهم و دل ببرم
سر بنه ام به پای تو یک دل مایل ببرم

آمده ام هوای تو. مرقد پرصفای تو
آمده ام به سرقت شمس تو غافل ببرم

کف بزنم دف بزنم با همه دل طواف تو
آمده ام سماع تو موج تو ساحل ببرم

موج ترا. موج ترا جان مرا جزر و مد است
اینهمه قبض و بسط تو تا به سواحل ببرم

آمده ام عکس ترا آینه شمس ترا
جلوه ای از روی ترا نور شمایل ببرم

آمده ام که گم شوم مردم پای خم شوم
آمده ام بمیرم و زندگی از گل ببرم

ابر پر از سخاوتی بارش پر کرامتی 
تشنگی ام فزون کنی بارش نازل ببرم

لیلی هر قبیله ای رفتم و دیده ام ولی
پیش تو سر نگون شدم عشق قبایل ببرم

میلاد بارش(هومن)


نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 12:18 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

من قصه نمی خوانم افسانه نمی گویم
من مطربم و غیر از میخانه نمی جویم

افسون شده لیلا بر چشمه ی شیرینم
جز عشق گریبان چاک کاشانه نمی بویم

آلاله صحرایی جز. کوه نمی روید
من نیز به جز دشت پروانه نمی رویم

هر بار بنوشم می یک بوسه بگیرم وی
آنقدر بنوشم می پیمانه نمی شویم

سرمست الستم من افتاده به تاکستان
من مستم و جز. راه مستانه نمی پویم

.میلاد بارش(هومن)


نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 12:15 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

گمان می کردم وقتی می روی
می روی و دیگر نمی آیی
اما می روی و باز می گردی
همچون موجی در ساحلم
جزر و مد ماه
که تمامی ندارد
این کشمکش عاشقانه تو
پر شکوه و زیباست
من آمده ام بودم
همانند آن عشق های تکراری
اما تو
چنان دل برده ای
که دیگر دلی نیست
کشته ای
قربانی اش کرده ای 
و از مرده ام
عاشقی بزرگ
بر انگیخته ای
نمی دانستم
آنچه مسیحا کرد
تو با دل و جانم می کنی
وگرنه عقلم نمی گذاشت
حواری عشقت شوم
حالا دلم شیدایی لیلای وجود است
و عقلم مجنون قبایل صحراست
حالا تو لیلایی هستی. دامن کشان می روی
دریایی هستی که سرکشان می روی
و من سواحلی هستم
که سر باز ایستادنم نیست
و همه عالم را به سویت دویده ام
هر گاه می ایستم به سویم باز می گردی
و هر گاه به سویت هروله می کنم
چون آهوی گریز پایی
از چنگم می گریزی
و من نمی دانستم این عشق
تشنگی ست
تشنگی مطلق
دیگر هزار باران هم
خاک مرا سیراب نمی کند

میلاد بارش(هومن)


نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 12:13 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

ای شیخ مکن شوخی بر خیز نمی دانی
شرک است ریا کاری این نیز نمی دانی

تو عشق نمی دانی بسیار. غزل خوانی
این است طریق یار هر چیز نمی دانی

تو قاضی قضاتی تو عقل سماواتی 
اما بجز از دار و آویز نمی دانی

آنجاست بهشت تو در پشت سر دیوار
آزادی و عشقت نیز جز میز نمی دانی

گر عاشق یاری تو این شیوه فرو بگذار
از یار در آویز و می ریز نمی دانی

نه اهل بخارایی نه اهل سمرقندی
شیراز نرفتی تو تبریز نمی دانی

من مستمع ات بودم پا منبری ات بودم
از مسجد و میخانه ای تیز نمی دانی

بارش برو عاشق شو کم کن تو نصیحت را
شرک است ریا کاری این نیز نمی دانی

ای کاش ترا روزی شمس الحق تبریزی
آتش به دل اندازد پر هیز نمی دانی

میلاد بارش ( هومن)


نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 12:11 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

مگر چشمان تو می گذارند
چشمان من بیارامند
چشمان تو خمارندو
چشمان من بیدار
چشمان تو بهارند و
چشمان من باران
چشمان تو مهتابندو
چشمان من آینه

چگونه است در رخسار تو
طلیعه دو ماه پیداست
ابروانت را می گویم
که چون هلال ماه
می درخشند
ابروانت ماه اند
چشمانت ماه اند
قرص قمر رویت
ماه ماه است
من با این همه ماه چه کنم
چگونه چشم فرو بندم و
بخوابم
نه 
می ترسم 
چون صبح آفرینش 
چشم باز کنم
و ماه و قمر را نبینم 
وشب تاریک هبوط
دوباره آغاز شود
زیر نور ماه نباید خوابید
همیشه ماه پیدا نبست

میلاد بارش( هومن)


نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 12:8 عصر توسط میلاد بارش نظرات () |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Night Melody